بسم الله الرحمن الرحیم 

 

تقدیم به فرزندان ایران زمین، باشد که در جشنی که خدا برای تبدیل  شدن تو به خودت به راه انداخته است، آنطور که لایقش هستی، بدون شرمساری، زندگی کنی.

دخترانی 16 ساله از دیار ایران، تمام خود را به کار می‌گیرند تا ذره‌ای به علم شما درباره ایرانمان بیافزایند.

 

پسرکی 8 ساله به نام نیما با چشمانی عسلی که از بزرگش به ارث برده بود، در حیاط خانه شان مشغول بازی بود که ناگهان قطرات ریز باران را روی صورتش حس کرد. فورا به خانه برگشت بیش از آن خیس نشود. باران او را به یاد مادرش می‌انداخت و قلبش را به درد می آورد. او و پدرش رضا در خانه بزرگی که ارثیه پدر بزرگش بود زندگی می کرد. پدر و پدربزرگش به دلیل اختلافی که فقط خودشان و خدایا شان می دانند سالهاست که یکدیگر را ندیدند. نیما ذره ذره آب شدن پدرش را میبیند و کاری از دستش بر نمی‌آید توان پایان دادن به هجران پدر و پسر را ندارد نیما که فقط 8 سال دارند اما درد دوری را با پوست استخوان درک می‌کند آن کسی که نیما از دست داده "مادر" است، همان کسی که فقط لالایی شب هایش کل هفته را برای تان سر و سامان می‌دهد. همان کسی که کافی است از شما راضی باشد تا دنیای تان رنگ دیگری بگیرد. نیما از تمام این نعمات محروم بود،  و از دار دنیا پدری داشت که روحش صدها سال پیرتر شده بود و پدر بزرگی که سالهاست از او بی خبرند‌. رضا به شدت به پدر و همسرش را بسته بود پس طبیعی است بعد از از دست دادن آنها دیگر نتواند قد علم کند. آنها از نظر مالی کاملاً در رفاه هستند، ولی رضا به تنهایی نمی‌تواند از پس این مشکلات برآید.

 

یک سال بعد

 

نیما پدر را به بهانه خرید به بیرون از خانه فرستاد به محض دور شدن پدر از خانه، دوستان نیما با دستانی پر از وسایل تزئینی به خانه او آمدند و بلافاصله شروع به تزئین خانه کردند دقایقی بعد صدای زنگ خانه بلند شد، همگی هراسان به آیفون خیره شدند، نیما چنان خیز برداشت که فقط با دو گام بلند به آیفون رسید و زمانی که تصویر شاگرد قناد را دید نفسی از روی آسودگی کشید و در را باز کرد حالا هم خانه آماده است و هم کیک تولد فقط مانده بود رضا از راه برسد تا پسرها او را غافلگیر کنند. 
ناگهان صدای چرخش کلید را شنیدند، همه به سمت در هجوم بردند و یک صدا شعر تولدت مبارک را خواندند و شروع به دست زدن کردند. رضا کاملا غافلگیر شده بود و زبانش بند آمده بود. در همین حال بود که نیما با تمام قدرت پدر را در آغوش کشید و مانند ابر بهاری بی امان اشک ریخت.
 بعد از آن چند سالی که رضا افسرده بود این اولین باری است که نیما او را بغل میکند.
ساعت 10 صبح بود که نیما با صدای زنگ موبایل پدرش از خواب بیدار شد و از نامی که روی موبایل دید متعجب شد و به سرعت پدرش را بیدار کرد و با صدای بریده بریده گفت: عمه زنگ زده!
رضا دست و پایش را گم کرده بود؛ با ترس و لرز موبایلش را پاسخ داد، بلافاصله صدای گریه خواهرش را از پشت موبایل بلند شد، وحشت تمام وجودش را فرا گرفت و به زحمت گفت: چه شده؟! 
خواهرش با صدایی که انگار از قعر چاه می آمد نام پدرش آن را به زبان آورد و دوباره شروع کرد به گریه کردن. خواهرزاده رضا موبایل را از دست مادرش گرفت و گفت که پدربزرگ اصلا حال خوبی ندارد و به زحمت سخن می گوید، بعد هم آدرس بیمارستان را به رضا داد و خواهش کرد که رضا به بیمارستان برود و نیما هم با خود بیاورد.
تماس قطع شد.
رضا با رنگی پریده این خبر را به نیما داد و آنها سراسیمه حاضر شدند و به سمت پارکینگ حرکت کردند. سوار ماشین شدند، ماشینی که بعد از مرگ همسرش یک بار هم سوارش نشده بود، فقط ماهیانه آب و روغنش را چک می کرد و گه گداری آن را روشن می‌کرد.

چنان با سرعت می راند که نیما از وحشت خشکش زده بود‌. چند دقیقه بیشتر طول نکشید که به بیمارستان رسیدند. رضا در حال خودش نبود، به سرعت از ماشین پیاده شد و با تمام توان به سمت پذیرش دوید. نیما با چشمانی پر از اشک که به زور دو قدم جلوترش را میدید، پدرش را دنبال می‌کرد.
رضا با نفس های بریده بریده از مسئول پذیرش شماره اتاق پدر را طلب کرد. مسئول پذیرش گفت پدر شما در CCU بستری شده و تاکید کرد که هیچ کس نمی تواند او را ملاقات کند. رضا بس اعتنا به حرف های او به سمت CCU راه افتاد و نیما را کشان کشان با خود می‌برد. از آسانسور که خارج شدند، تختی را دیدند که ملحفه سفیدی روی آن را پوشانده و صدای شیون مردان و نی که به نظر آشنا می آمد. رضا با تمام قدرت ملحفه را از روی تخت کشید و بدن بی جان پدر را روی آن دید. زمان ایستاد. دستانش یخ زده بود. فقط میخواست زمان به عقب برگردد تا برای آخرین بار صدایش را بشنود، اما.
ملحفه را روی زمین انداخت و به سمت خواهرک اش  رفت و با تمام وجود او را در آغوش کشید و اجازه داد که اشک هایش بریزند.

 

دو ماه بعد

 

از آن موقع 2 ماه است که می‌گذرد، رضا هر هفته به پدرش سر می‌زند و تلافی حرف های ناگفته این چند سال جدایی را در می آورد. رضا این روزها وقتی برای افسردگی ندارد. او و نیما مشغول نوشتن کتابی هستند که پدرش نتوانست آن را تمام کند، رضا می‌داند که با این کار روح پدرش آرامش پیدا می‌کند و شاید دیگر از او دلخور نباشد. 
یک هفته دیگر نمایشگاه کتاب ایران است و نیما می خواهد بخشی از کتابشان را در آنجا بخواند.

*****************************************

به نام خدا
به یاد مرحوم پدربزرگم، که نیمی از این کتاب را خودشان نوشته اند و مسئولیت نوشتن نیمه دیگر به من و پدرم واگذار شده.
این خاک، فرزندانی صالح دارد که به یکدیگر قول شرف داده اند، چنان قوی شوند که هیچ سایه ای نتواند ایرانشان را تهدید کند.
در تمام زمینه هایی که موجب قدرت یک کشور می‌شود و ان را تبدیل به یک افسانه می‌کند، چالش هایی وجود دارد که دانشمندان و مهندسان ما به خوبی از پس انها بر آمده اند. انها شبانه روز در رقابت اند که نکند روزی خاری به پای ایرانشان برود.
دولت، سازمان های هسته ای، شرکت هایی که تلاش میکنند محصولاتی با کیفیت تولید کنند، سازمان سنجش، نظام پزشکی، سازمان بنادر و دریانوردی، ارتش، سپاه پاسداران، سازمان کشاورزی، سازمان سلول های بنیادی، آموزش و پرورش و خیلی از ارگان های سازنده یک کشور شبانه روز در تلاشند تا ایرانی قوی بسازند و نتایج این امکانات، تجهیزات و ابزارهایی که در اختیار دانشمندان، مهندسان و فرزندان غیور ایرانی می‌گذارند آماری است باور نکردنی :
1-توان بالا در پزشکی هسته ای
2-جز 5 کشور برتر در حوزه نانو فناوری
3-جز 10 کشور برتر در ساخت ماهواره ها
4-جز 4 کشور برتر در ساخت ناو و داشتن ناو بندار
5-امنیت بسیار بالا به دلیل وجود ارزشمند نیروهای نظامی
6-نرخ بالای سواد
7-موفقیت های چشمگیر دلیران ایران زمین در حوزه های ورزشی
8-خودکفایی مردم در بخش کشاوزی
9-جز 10 کشور برتر در حوزه سلول هاس بنیادی
10-توان موشکی بالا
11-بهره مندی از منابع خدادادی و نظامی بر مبنای رای گیری مردمی، که رابطه دولت با مردم را عمیق تر می‌کند.
اینها تنها گوشه از افتخارات ایران و ایرانیان است و زمانی که حرف از موفقیت و پیشرفت یک کشور در عرضه هاس جهانی یا حتی بین المللی می‌شود مردم از شوق و خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجند و احساس غرور می‌کنند اما ایران با وجود همه شگفتی آفرینی هایش در زمینه های اقتصاد، گردشگری، تولیدات داخلی اعم از خودرو و لوازم خانگی، صنعت فیلم سازی، کمبود شغل و ارزش پایین پول ملی همچنان ضعیف باقی مانده است.

هم من هم شما می دانیم کشور های زیادی چشم طمع به ایران دوخته اند. اما راه مقابله چیست؟
چه کنیم که مردم بیش از این در تنگنا نباشند؟ چه کنیم جوانان فکر فرار از ایران را از ذهن خود بیرون کنند؟ راه حل چیست؟ این وظیفه ماست یا دولت؟
فرزندان غیور ایرانی این ما هستیم که باید ایران را شکوفا کنیم! اگر ما قدم اول را محکم برداریم شک نکنید که راهمان ادامه دار خواهد بود. فرزندان ما و نسل های بعد از انها هم راهمان را ادامه خواهند داد. 
فقط کافیست دست به دست هم دهیم و سعی کنیم در حرفه خود بهترین باشیم، به خدا توکل کنید و به او اعتماد داشته باشید. با برنامه ریزی و سنجش موقعیت خود فرزند آوری را رواج دهید چرا که یکی از ابزارهای قدرت، حفظ جمعیت جوان کشور است. 
در اینجا روی سخنم با دولت است :
برای بهبود عملکرد های سیستم اجرای مملکت به مشارکت بیشتر ن و استعداد های انها در پیشبرد ایران قوی نیاز است. باید در صفحات پربازدید برای گردشگران سراسر جهان تبلیغ انجام دهید چرا که ایران از اثار باستانی و همچنین نواحی سرسبز و دیدنی بسیاری برخوردار است. این صنعت می‌تواند درهمد چشمگیری برای کشور باشد و مارا به والا نزدیک تر کند. برای بالا بردن مهارت های ورزشکاران، تمرینات ورزشی با ورزشکاران کل جهان ترتیب بدهید تا مهارت پسران و دخترانِ ما، در این زمینه افزایش پیدا کند. 
همه بر این موضوع واقف هستیم که فناوری روی زندگی همگان تاثیر گذاشته است و مردم آگاهی بیشتری نسبت به گذشته دارند،پس باید از هوش و پیشنهادات انان نیز استفاده کرد. می‌توانیم برای ساخت فیلم و سریال ایده های مردمی جمع آوری کنیم که با این کار مردم ارتباط بهتری با فیلم ها و سریال ها برقرار می‌کنند و صنعت فیلم سازی کشور گسترده تر میشود
گذشته از همه اینها بیایید فکر کنیم که منِ دانش آموز چه کاری میتوانم برای قوی شدن ایرانم انجام دهم!؟ 
عملا تمرکز خود را روی تحصیل بگذارم، شاید اکنون برای دانش آموزان هم سن من بهترین کار این است که خود را وارد این موضوعات نکنند اما این ما هستیم که کشور را می‌سازیم، چون دانش آموزان، فعال و پر از ایده های ناب هستند که می‌توانند سرنوشت یک کشور را تغییر دهند. 
در اخر میخواهم نصیحتی از بنده را به خاطر بسپارید؛فرزندان ایران! این واقعیتی آشکار است که زندگی ما فقط و فقط به دست خودمان تغییر می‌کند. نباید انتظار فردی را داشته‌باشیم تا زندگیمان را از این رو به آن رو کند. 
خودتان را دوست داشته باشید زیرا مهم ترین شخص در
زندگی، شما هستید.برای خودتان ارزش قائل شوید. 
زیبایی هارا ببینید زیرا شما زیباترین فرد هستید. 
و تنها خواسته ای که دارم این است که هر کاری میخواهید بکنید فقط به خودتان آسیب نرسانید.

 

همگی داریم روزهای سختی رو پشت سر میزاریم، فقط امیدوارم کم نیاریم و به همدیگه امید بدیم.

سنتون هر چی باشه مهم نیست، شما باید سالیان درازی زندگی کنید و نسل های بعدی رو که فرزندان ما هستند رو خوب بزرگ کنید تا هیچ وقت احساس بدی نداشته باشن.

گذشته از همه اینا اگر تنها هستید و کسی رو ندارید که باهاش دردودل کنید، من سروپا گوشم. شاید با گفتنش خالی بشین، و همین برای من کافیه.

 

 

فایل های صوتی داستان کوتاه

 

شماره یک

شماره دو

شماره سه

شماره چهار

 

بازماندگان از تحصیل در اولین قسمت مدرسه ایران

تبیین نقش ارکان مختلف جامعه در تعلیم و تربیت در مدرسه ایران

اولین تیزر برنامه مدرسه ایران منتشر شد

شادی و شادابی بچه‌ها در دومین قسمت برنامه مدرسه ایران

عدالت آموزشی در سومین برنامه مدرسه ایران

تربیت اجتماعی و سیاسی در مدرسه ایران

حق دانش آموز توان‌یاب است که در کنار دانش آموز عادی درس بخواند

های ,رضا ,نیما ,کشور ,پدر ,  ,را در ,را به ,و به ,او را ,برای تان ,name autostart value ,autostart value false ,value false شماره

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مطالب اینترنتی تدریس خصوصی و آموزش آیلتس و زبان انگلیسی نسکافه تولد عشق کارن عزیزم دانلود تم پاورپوینت و قالب پاورپوینت وِل کـُن جَـهان را... قَـهوِه‌ات یَــخ کــَرد! اخبار سيم کارت مطالب اینترنتی شهدای شهرستان گتوند ترکالکی و حومه امتداد ماه چت|چت ماه|چت روم ماه